بسم الله
سلام
.....
بی تاب به دنیا آمدن بود می خواست با همان دو پا برود که گفتند : صبر کن ، آنجا که می روی تماشائی است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبی ،؛ چقدر سیاه و سفید . چقدر ریز و درشت و کوچک و بزرگ و ابن و آن . چقدر زیبائی و شگفتی منتظرند تا برای تو باشند تا جزئی از تو شوند ، پس چیزی با خودت ببر که به کار دیدن و تماشا بیاید . و گرنه دنیا تاریک است .
و او دو چشم برای خودش برداشت .
عجله داشت می خواست زودتر به دنیا بیاید ، می خواست با همان دو چشم و دو پا برود که گفتند صبر کن . آنجا که تو می روی پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه می خواهند برای تو باشند . پس چیزی با خودت ببر که ربط تو باشد با آنها و گرنه دنیا سوت و کور است .
و او دو گوش برای خودش برداشت .
***
و او هر روز چیزی بر می داشت . لبی برای لبخند و زبانی برای گفتن و دستی برای ساختن و چیزی که با آن ببوید ، و چیزی که با آن بنوشد و چیزی که با آن بفهمد و چیزی که با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقیقه ها و ثانیه ها چمدان بست . چمدانی از خون و سلول و استخوان ، چمدانی از جان ، چمدانی از تن .
گفتند : اینها ابزار توست، در سفر زندگی . از همه شان استفاده کن و بسیار مراقبشان باش که همه به کارت آید . اما وقتی خواستی برگردی ، چمدان را همان جا بگذار و سبک برگرد.
و آن وقت به او صندوقچه ای دادند ، سرخ و کوچک ؛ و گفتند : بهترین و زیباترین و قیمتی ترین چیزها در این است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش که هرگز گمش نکنی . نامش قلب است . و با این است که تو انسان می شوی . و گرنه این چمدان خون استخوان ، بی این قلب ، هیچ ارزشی ندارد.
و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .
اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد ....
( ادامه دارد )